ادامه مهرومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 103
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 2042
بازدید ماه : 22022
بازدید سال : 40430
بازدید کلی : 273237

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

سفیدش,شروع به حل کردن تمرین ها کرد.این بار کسی حرفی نزد وهمه شروع به یادداشت
برداشتن کردند.به جز صداي برخورد قلم وکاغذ وقیژقیژماژیک روي تخته,صدایی نمی
آمد.لحظه اي سربلند کردم وبه هیکل لاغرآقاي ایزدي نگاه کردم.یک بلوز ساده سفید وشلوار
پارچه اي طوسی رنگ به پا داشت.کفش هایش کهنه,ولی تمیزو واکس خورده بود.به
دستهایش که ماژیک را محکم گرفته بود نگاه کردم.دست دیگرش را هم روي تخته گداشته
بود.ناخن هایش به طورعجیبی کبود بودند.ناگهان برگشت ونگاهم را غافلگیر کرد.لحظه اي
چشمانمان به هم افتاد.چشمان درشت وقهوه اي رنگش پراز سادگی و معصومیت بود.حالتی که
حتی در چشمان سهیل برادرم سراغ نداشتم.بقیه صورتش زیر ماسک سفید رنگ پنهان شده
بود.سرم را پایین انداختم وشروع به نوشتن کردم.وقتی تمرینها تمام شد,آقاي ایزدي پرسید:
-کسی سوال نداره؟
هیچکس جوابی نداد.ایزدي دستانش را به هم مالید وگفت:خیلی ممنو از توجه تان,خداحافظ.
وبه سادگی رفت.با رفتنش کلاس پرازسروصدا شد.آیدا که کنار من ولیلا نشسته بود گفت:از
اون بچه ننه هاست!آنقدر از مردهایی که ادا درمی یارن بدم می یاد که نگو ونپرس.
با تعجب پرسیدم:مگه ادا درآورد؟
آیدا با نفرت گفت:تو هم چقدر خري ها!ماسک زدنش رو می گم.
لیلا با سادگی گفت:خوب بیچاره شاید حساسیت داشته باشه.فرشاد شوهرخواهر من هم دستکش
دستش می کنه,مجبوره,چون حساسیت داره تمام پوست دستش قاچ قاچ می شه.اینهم حتماَ
حساسیتی,چیزي داره.
ناخوآگاه گفتم:اصلا به ما چه؟فرانک از پشت سرم گفت:به به!چه خانم شدي.معلومه حسابی حلت گرفته شد که رفتی ناز این
بابا رو کشیدي.
برگشتم ونگاهش کردم.دختر بامزه وخوبی بود با موهاي فرفري وصورت کک مکی,گفتم:آره
بابا,این بیچاره دو ساعت می یاد تمرین حل می کنه تا دو هفته بعد,حالا ما,هی پشت سرهم
حرف بزنیم که چی بشه.آنقدر موضوع براي غیبت هست که نگو!وهر چهارتایی خندیدیم.
تا پایان ترم,خدا را شکر اتفاقی پیش نیامد وآقاي ایزدي و استاد سرحدیان به کارشان ادامه
دادند.باري امتحان میان ترم,همه ترس داشتیم که خدا را شکر به خیر گذشت و با خواندن زیاد
وشبانه روزي هم من,هم لیلا هردو نمره خوب گرفتیم ونزد استاد کمی آبرو کسب
کردیم.آخرین جلسه حل تمرین,قرار بود رفع اشکال هم داشته باشیم.شب قبل با لیلا حسابی
خوانده بودیم تا اشکالهایمان را متوجه شویم.درس خواندنمان روي روال افتاد بود وبه قول آقاي
ایزدي کم کم با محیط دانشگاه خو می گرفتیم.جمعه,از صبح لیلا آمده بود تا باهم درس
بخوانیم.آن شب,دایی خانه ما مهمان بود ومن کمی اضطراب داشتم.بعدازظهرمادرم دراتاقم را زد
وبا سینی چاي وشیرینی وارد شد.با دیدن من ولیلا درحال درس خواندن گفت:واي شما که
خودتون رو کشتید,مگه فردا امتحان دارید؟
لیلا باخنده گفت:ازبس این سرحدیان زهر چشم گرفته,آقاي ایزدي هم که قهر
قهروست.حساب کار دست همه اومده.مطمئن باش الان همه دارن خر میزنن.
بعد از یکی دو ساعت,لیلا علی رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت.حولی ساعت هشت بود
که پرهام همراه پدرومادرش آمدند.برخالف ایام قدیم که پرهام تا می رسید با سهیل می رفتند
به اتاقش و تا شام بیرون نمی آمدند,پرهام روي مبل نشست وبا دقت مرا زیر نظر گرفت.پلیور
سرمه اي و شیکی یه تن داشت با شلوارجین که یار جدایی ناپذیر پرهام بود.آن شب آن قدر

با نگاههاي خیره اش نگاهم کرد که تقریباً همه متوجه شده بودند وپدرم عصبانی به پرهام نگاه
می کرد.به بهانه اي وارد آشپزخانه شدم.سهیل هم پشت سرم داخل شد وبا صدایی خفه گفت:
-مهتاب,پرهام چه مرگش شده؟
به خجالت گفتم:من چه می دونم؟چرا از خودش نمی پرسی؟
سهیل با حرص گفت:براي اینکه به من نگاه نمی کنه...کم مونده بابا بزنه زیرگوشش!براي
اینکه اتفاقی نیفتد,به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم وتا وقت شام همان جا ماندم.بعد از شام
هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم.آخر شب بعد از این که دایی اینها
رفتند,صداي پدرم را می شنیدم که عصبی به مادرم می گفت:
-نزدیک بود یک چیزي به این پرهام بگم ها!این پسر چرا اینطوري شده؟
بعد صداي آهسته مادرم را شنیدم که گفت:خب دیگه بچه ها بزرگ شدن وتازه متوجه همدیگه
می شن.
بعد خوابم برد ودیگه نفهمیدم چه گفتند.
صبح وقتی لیلا رسید,جلوي درمنتظر ایستاده بودم.هوا خیلی سرد شده بود وهمه منتظر بارش
برفی سنگین بودند.هوا ابري و تاریک بود وآدم بی اختیار دلش می گرفت.وقتی سوار شدم,لیلا
گفت:یخ زدم.چقدر هوا سرد شده.
سرم را تکان دادم و گفتم:بازخدارا شکرما ماشین داریم,پس اون بیچاره ها که کلی باید منتظر
ماشین تو خیابون یخ بزنند,چه حالی دارن؟
لیلا خندید و گفت:از کی تا حالاعضو سازمان حقوق بشر شدي؟
باخنده گفتم:از وقتی رئیس سازمان استعفاء داده!
کلاس ادبیات هفته پیش تمام شده بود وآن روز فقط ریاضی داشتیم.چند دقیقه اي سرکلاس
منتظر ماندیم.بعد همه مشغول صحبت وخنده شدیم,چند نفري هم با هم درس می خواندند
واشکالهایشان را می پرسیدند.وقتی نیم ساعت گذشت,یکی از بچه ها گفت:
-باز که آقاي نازك نارنجی نیامده!
پسري از ته کلاس گفت:دوباره چکار کردید بهش برخورده؟
آیدا هم با صداي بلند گفت:پاشید برید خونه هاتون!آنقدر سمج سرکلاس می شینید تا بالاخره
یکی سر برسه!
هرکس حرفی می زد که در باز شد وآقاي ایزدي لنگ لنگان وارد شد.زیر چشمانش گود رفته
بود وبه کبودي می زد.لبهایش هم بدجوري کبود شده بود.انگار مریض بود.بی حال سلام کرد
و براي دیر آمدنش عذرخواهی کرد.بعد پرسید:
-خوب,این جلسه رفع اشکاله,هرکس سوالی داره بپرسه.
بعد ازاون همه چیز سریع اتفاق افتاد.هرکس سوالی داشت می پرسید وآقاي ایزدي از سوال
کننده می خواست پاي تخته بیاید وآنقدر راهنمایی اش می کرد تا اشکالش رفع شود.نوبت به
من که رسید اواخر ساعت بود.وقتی پاي تخته رفتم,ماژیک را در دست گرفتم .صورت مسئله را
نوشتم.آقاي ایزدي با ملایمت راهنمایی ام می کرد و منهم با دقت گوش می کردم.اشکالم را
متوجه و کاملاً برقضیه مسلط شده بودم که ناگهان یکی از پسرها بلند شد وگفت:
-به افتخارآقاي ایزدي...
و همه دست زدند.لبخند کم رنگی روي لبهاي کبودش نقش بست.بعد همان پسر که اسمش
سعید احمدي بودیک اسپري برف شادي درآورد وهمانطور که در کلاس به هرسویی می
پاشید,گفت:به افتخار پایان کلاس ها!
درمیان دانه هاي مصنوعی برف,متوجه آقاي ایزدي شدم که با سرعت دست درجیب کاپشن
سبز سربازي اش کرد و ماسکش را درآورد.همانطور که ماسک را می زد و به طرف درکلاس
می رفت,گفت:خواهش می کنم آقاي احمدي دیگه این اسپري رو نزنید.
همانطور که پاي تخته ایستاده بودم به صورت آقاي ایزدي خیره شدم,که نفس نفس می
زد.سروصداي بچه ها بلند شده بود وهرکس حرفی می زد.
-آقاي ایزدي مگه شما مخالف شادي هستین؟
-حتماً آقاي ایزدي رادیکال هستن.
بعد یکی با خنده گفت:نه خیر,جناب ایزدي جذر هستن.
صداي دختري ازردیف جلو آمد:بس کنید,منهم از بوي این اسپري حالم بهم خورد.
بعد دوباره سروصداها قاطی شد .ناگهان آقاي ایزدي که رنگ صورتش تیره وکبود شده
بود,روي زمین افتاد.اولش هیچ کس کاري نکرد,انگارهمه فلج شده بودند,سکوت سنگینی
برکلاس حکمفرما شد,بعد ناگهان همه پسرها باهم به طرف آقاي ایزدي هجوم آوردند واورا
که انگارازهوش رفته بود,روي دست از کلاس بیرون بردند.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1282
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود